امیرطاهاامیرطاها، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

قصر خاطرات امیرطاها

بالاخره سکسکه کردی!

امیرطاهای فسقلی مامان امروز انقد قربون صدقه ت رفتم که نگو آخه بالاخره سکسکه کردنتو متوجه شدم! میدونم خیلی دیره تو هفته 31 هستم و باید زودتر متوجه این میشدم ولی نمیدونم که آیا تو خیلی آرومی و من خوب متوجه نمیشم، و یااینکه مامانت سربه هواست و دقت نمیکنه! خلاصه اینکه الهی مامان فدات بشه که امروز صبح ساعت 10 با سکسکه کردنت مامانی رو خوشحال کردی   ...
28 آذر 1392

شبه مناجات!

خدایا ... ! خدایی که هیچ وقت تنهام نذاشتی و مطمئنم تاابد هم تنهام نخواهی گذاشت. خدایی که بزرگی و صاحب قدرت و درایت ...! خدایی که هیچ چیز از عهده‌ی تو خارج نیست ! ... می‌دونم بعضی اوقات حرفایی میزنم که نباید بزنم ... این حرفها رو به حساب ناشکری و کفر گفتنم نذار ! به حساب بنده‌ی ذلیل و ضعیف بودنم بذار ... بنده‌ای که سعی میکنه همیشه تورو همراه و همگام و پشتیبان بدونه و ببینه ... اما گاهی خسته میشه ... از سر ضعف بنده بودنش، نه ضعف ایمانش ! خدایا این بنده‌ی ضعیف و ذلیل خودت رو با قدرتو عظمت خودت سیراب کن! ...
28 آذر 1392

تو همه چیز رو می بینی!

امیرطاهای خوبم، پسرک باهوشم خیلی دلم میخواست اول از همه چیز باهات درباره خاطرات اولین روزهای به وجود اومدنت باهات حرف بزنم اما اتفاقی که تو این سه روز افتاد باعث شد که قبل از اون کمی درمورد مسئله ی این چند روز باهات صحبت کنم   بزرگ مرد کوچک من؛ بابای مهربونت روز چهارشنبه 13 آذر از طرف اداره به یه مأموریت سه روزه رفت و من و تو مجبور شدیم سه روز مهمون مامان جون و باباجون و دایی مهدی باشیم روز اولی که بابات رفته بود مأموریت کنارم بودی و وجودت رو جس میکردم اما شب که شد و تو صدای بابایی رو نشنیدی، حس کردم تو هم نیستی فردا وضع از این بدتر شد و من اصلا حرکتهاتو احساس نمیکردم خیلی نگران شده بودم وقتی به مامان جون جریان رو گف...
28 آذر 1392

اولین حرف!

به نام خداوند آفریننده و نگهدارنده ی کودکان معصوم اینجارو ساختم برای پسرم، تا از او و خاطرات او بنویسم... برای خودش؛ که وقتی بزرگ شد بخونه! برای من و پدرش که وقتی پیر شدیم ، این روزا یادمون بیفته! و برای همه دوستانی که دلشون میخواد هرروز از پسرم خبری داشته باشند.
28 آذر 1392
1